چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۱، ۱۲:۳۶ ق.ظ
ببخشید شما قصد ازدواج دارین؟... قسمت دوم
یه سلام گرم به دم گرم همه شما مخاطبان عزیز.
یه عذرخواهی صمیمانه از همه دوستان بزرگوار به خاطر تاخیری که بین قسمت اول و دوم داستان ایجاد شد.
و تشکر خاص از همهی بزرگوارانی که تو این مدت به وبلاگ ما سر زدن و نظرات گرانبهاشون رو به ما هدیه کردن و ما رو تنها نذاشتن.
فصل اول: دردسرشیرین
قسمت: دوم
اگه یادتون باشه تا اینجا پیش رفتیم که ...
حس کنجکاویم، منو وسوسه کرد که از اتاق بزنم بیرون و برم تو حیاط
لباسم رو پوشیده نپوشیده اومدم بیرون، پله ها رو دو تا یکی پایین اومدم تا به حیاط خوابگاه رسیدم
حالا دیگه بارون به اندازهای رسیده بود که کف حیاط خوابگاه که یه آسفالت نیمه خورده است، مثل یه دریاچه کوچیک آب جمع شده بود و قطرههای بارون مثل بچهای که تازه شنا یاد گرفته باشه، با اشتیاق خودشون رو تو آب مینداختن و به محض افتادنشون توی دریاچه قطرههای کوچیکتر از دل آب بیرون میپریدن انگاری که هورا میکشن واسه دونههای بارون.
با وجود همهی زد و خوردای بارون و دریاچه و هیاهوی موج های کوچیکی که رو سطح آب ورجه وورجه میکردن، میشد به هر سختی عکس درختای بغل حیاط خوابگاه رو توی آب دید.
درختایی که بین دو ردیف جدول شکسته بسته مثل سربازای پادگان بغل هم منظم و مرتب صف کشیده بودن و وقتی نسیم بین شاخ و برگاشون شیطنت میکرد و تکونشون میداد انگار تماشاگرای توی استادیوم فوتبالن، که دارن موج مکزیکی میرن.
رو پله دوم زیر سقف تراس طبقه اول وایستادم و خیره شدم بهش، داشتم میپاییدمش.
نشسته بود رو زمین وتکیه داده بود به دیوار، پاهاشو جمع کرده بود تو سینهش.از پیرهن نازک کرم رنگش و کاپشن قهوه ای که انداخته بود رو شونهش فهمیدم جلوی خنکای هوا کم نیاورده، از پاچههای خیس زیرشلوار سفیدش و از موهای خیس و پریشونش و لکههای روی کاپشنش معلوم بود که چند دقیقهای رو زیر بارون سر کرده.
زانوهاش شده بودن تکیهگاه آرنجای دستاش، انگشتای شصتشو روی شقیقههاش گذاشته بود و انگشتای تو هم گره خورده شو مثل یه سایه بون زیر پیشونیش گذاشته بود، خیره شده بود به رو به رو.
همینطور که داشتم نگاش میکردم یه وقت از بین لبهاش یک بخار تند و دنبالهدار بیرون پرید، بیشتر از یه نفس عمیق.یه آه، یه آه محزون که معلوم بود خیلی وقته توی سینهش مونده بود و حالا دیگه طاقتش تاب شده بود و در به در رها شدن.
اینبار سرشو به دیوار تکیه زد و نگاهشو با زحمت و اکراه از دیوار اونطرف حیاط بلند و کرد و به سمت آسمون کشید. دستای یخ کرده شو لای موهاش پنهون کرد و خیره به ابرای سیاه.
فهمیدم خیلی دلتنگه، دلش صندوقچهی حرفای نگفته ست ، منتظر یه گوش شنواست.
دیگه صبر نکردم و بی معطلی راه افتادم طرفش، آروم آروم از گوشه دیوار به سمتش رفتم، برگای خیس خوردهی بارون کف سنگفرش پشت درختا، بی سر و صدا زیر قدم هام له میشدن، انگار از دست بارون به زیر سقف تراسهای اتاقا پناه آورده بودن و سنگینی پای آدما رو ترجیح میدادن به سیلی محکم بارون.
حالا دیگه نزدیکش شده بودم ، دو قدمیش وایسادم، انگار که اصلا منو نمیدید و توی یه عالم دیگه ست ، اصلا متوجه من نشده بود، چند لحظه مکث کردم دیدم نه! انگار نه انگار ...
دستمو آرو گذاشتم روی شونهش و گفتم: سلام، چهطوری پهلوون؟
انگار که برق مستقیم بهش وصل کرده باشن، از جا پرید و تا نگاهش به من افتاد توی یه چشم به هم زدن خودشو جمع و جور کرد، خواست به نشونه احترام از جاش بلند بشه که دستمو روی شونهش محکم تر کردم و گفتم بشین راحت باش.
دستشو دراز کرد طرفم و با یه لبخند اجباری سلام کرد: سلام آقا محمد، مخلصم، بذار بلندشم.
دستشو به نرمی فشار دادم و کنارش نشستم و اون یکی دستمو روی شونه گذاشتم و گفتم راحت باش مؤمن ...
خوبی؟
با یه آه نصفه و نیمه جواب داد: هی، بد نیستم ...
نگاهمو دوختم به چشماشو و با یه لحن مرموز و سوالی ازش پرسیدم: اینجا نشستی!؟ تنها!!!
به زور یه لبخند کوچیک گوشه لبش نشوند و گفت: چیکار کنیم دیگه ... همینجوری اومدم یه چند لحظه ای بشینم و ...
مزه دهنش رو که فهمیدم حرفشو قطع کردم و گفتم: من خودم عاشق بارونم، همیشه وقتایی که بارون میاد اصلا نمیتونم جلو خودمو بگیرم هر جا که باشم سریع میرم زیر آسمون و دستامو باز میکنم و چشامو میبندم، سرمو بالا میگیرم که بارون بشینه رو صورتم، آخه خیلی لذت داره وقتی قطرههای بارون می افتن رو صورتت و آروم غل میخورن به سمت چونهت، بعدشم نسیمی که همیشه همراه بارون هست، آروم از رو گونههات رد میشه و صورتت رو نوازش میکنه ...
موسیقی صدای بارون...
چه آرامشی داره انصافا!
نفسای عمیقی که زیر بارون میکشم انگار زندگی رو توی ششهام به جریان میندازه. اون وقتِ که صدای بندهها بهتر به گوش اوستا کریم میرسه و درست همون موقع لحظه استجابته ...
نگاهمو که چرخوندم سمتش دیدم چشاشو گرد کردِ و با یه تعجبی نگاهم میکنه، قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم: چیه؟ به من نمیاد رومانتیک باشم؟
زیر لب با مِن و مِن گفت: چی بگم والا ... از شما هر کاری بگی بر میاد.
دستمو آروم زدم رو زانوش و گفتم: اصلا ولش کن، مرد حسابی تو با یه لا پیرهن و یه کاپشن که اونم انداختی رو شونهت ، تو این هوا ، نشستی اینجا سرما میخوری که ... خیلی وقته دارم نگات میکنم. از ظاهرتم معلومه که ... زیر باران باید رفت!!! چیزی شده؟
سرشو پایین انداخت و چند ثانیهای مکث کرد، وقتی دید جواب دهن پرکنی واسه طفره رفتن نداره، یه نفس عمیق کشید و زد به کوچه کنایه گویی: بیخیال اخوی... دیگه سرما و گرما و آفتاب و مهتاب و شب و روز واسم فرقی نمیکنه. همهش واسهم یه رنگ شده، سیاه.
با این حرفش فهمیدم تیرم به هدف نشست، تونستم دلشو به دست بیارم، منی که شونه به شونهش نشسته بودم با یه نیم چرخش بهش رو کردم، شونه چپم رو به دیوار تکیه زدم و بعد با یه لبخند محبت آمیز بازوش رو آروم فشار دادم وگفتم: میدونم چی میگی و اینو هم میدونم که ته دلت یه حرف نگفتهی دیگهست، خودمونی بگم، هوای دلت بد جوری ابریه.
انگار که منتظر این حرف من باشه بی معطلی چرخید سمت من و با یه غمی که تو صداش بیداد میکرد گفت: یه سوال دارم ازت محمد، تا حالا شده زندگی واسهت بی معنا بشه؟ تا حالا شده روزای عمرت واسهت بی روح و تکراری باشه؟ تا حالا شده هر روز تو زندگی منتظر یه اتفاق جدید باشی و غافل از اینکه امروزتم مثل دیروز؟ تا حالا شده از خودت بپرسی تکلیفت تو زندگی چیه و قراره کدوم خونه از جدول این دنیا رو پر کنی؟ تا حالا شده هر صبح که چشماتو باز میکنی متنفر از دنیایی باشی که شب قبل آرزوی تموم شدنش رو میکردی؟
دلگیرم، دلگیرم از اینکه یه وقتایی احساس میکنم مثل یه کاغذ باطله مچاله شدم و افتادم گوشهی زندگی. دلگیرم از اینکه هیچوقت به اون چیزی که از زندگی میخواستم نرسیدم ...
دلگیرم از اینکه ...
انگشت اشارهام رو گذاشتم روی لبهاش و حرفشو قطع کردم. بی معطلی گفتم، کافیه، بقیهشو خودم میدونم، میدونم زندگیت شبیه کسی شده که هلاک تشنگی، تو بیایون از بس دنبال سراب دویده دیگه خسته شده.
دیگه حتی نه بیابون، که شک کرده خودشم یه سراب باشه یا نه ...
درد تو اینه که فراموش کردی، تو گمشدههاتو فراموش کردی ...
انگار که یه پارچ آب سرد رو سرش ریخته باشن از جا پرید و سرشو کمی جلو آورد و تن صدا شو هم بالاتر برد و مثل آدمی که بهش انگ یه خلافی رو زده باشن با حیرت و وحشت گفت: گمشده هامو فراموش کردم!!؟ یعنی چی؟ چی داری میگی !!؟
صدامو تو گلو نگه داشتم و سرمو بردم نزدیک گوشش و آروم بهش گفتم: آره رفیق گمشدههاتو فراموش کردی ... و بهت میگم یعنی چی؟ بعد هم دستمو رو زانوم گذاشتم و از جا بلند شدم و ایستادم رو به روش، دستمو سمتش دراز کردم و گفتم فعلا پاشو بریم اتاق من، هم یه نوشیدنی داغ بزنیم که تو این هوا میچسبه هم به کار دل شما برسیم که تو رو نمیدونم ولی من اینجا دارم قندیل میبندم تو این سرما ...
اونم از خدا خواسته دستمو گرفتم و بعد تو یه چشم به هم زدن از زمین پاشد ...
اینکه تو اتاق چی گفتیم چی شنیدیم باشه واسه قسمت بعد ...
سایه تون سبز...
۹۱/۱۱/۲۵
داستانتون جالبه دوست دارم زودتر
ببینم آخرش چی میشه
از نویسنده محترم کمال تشکر رو دارم
موفق باشید دوستان