ببخشید شما قصد ازدواج دارین؟ قسمت سوم
قسمت سوم
فصل اول: درد سر شیرین
وارد ساختمان خوابگاه شدیم، قدماشو سنگین و آروم بر میداشت، انگار پاهاشو از زمین میکند مثل کسی که توی گل راه میره. یکی دو قدم از من عقبتر بود، زیر چشمی که نگاهش میکردم از نگاهی که به زمین دوخته بود میشد فهمید که تو ذهنش چه برو بیایی بر پاست، غرق فکر...
پلههارو یکی پس از دیگری بالا اومدیم تا رسیدیم به طبقه اول، نزدیک اتاق که شدیم یه لحظه مکث کردم تا بهم برسه، دستمو گذاشتم پشت کمرش و با زحمت هولش دادم به سمت در اتاق و بهش گفتم: به قول زابلیها اگجه ستی مَندِس[1]!!!؟؟؟ (البته از همینجا از دوستان عزیز زابلی به خاطر نداشتن تبحر در ادای حق مطلب این لهجه شیرین عذر خواهی میکنم).
سرشو بالا گرفت و یه لبخند اجباری جاساز لبهای مبارک کرد و بعد هم برای اینکه مثلا نشون بده که همه چیز عادی و طبیعیه. گفت: این پله ها هم نفس آدمو میگیره ...!!!
همزمانی که دستمو بردم توی جیبم تا کلید رو در بیارم و بندازم توی قفل در، با خنده گفتم: به روح اعتقاد داری؟...... توروحت!!!!
و بعد دستگیره در رو به سمت پایین فشار دادم و در رو باز کردم، قییییجججج!!؛ صدای ناله در چوبی آبی رنگ گواه خستگی از سالها چرخیدن روی یه پاشنه بود، انگار صدای خنده و گریه، قهر و آشتیِ همهی اون آدمایی که یه روزی پاشون رو تو همین درگاه گذاشن و الان روی قله های افتخار محکم قدم میذارن تو ناله ی ممتدش پیداست، همون تصنیف همیشگی؛ کجایی جوونی که یادت بخیر!!!؟؟؟
تعارفش کردم و وارد اتاق شد، من رفتم به سمت قوری که بساط یه نوشیدنی داغ رو به پا کنم برگشتم که ازش بپرسم چی میخوره که دیدم داره با نگاهش دور تا دور اتاق رو طواف میکنه که یه جای خوب واسه نشستن پیدا کنه، آخه اتاق من زیاد بزرگ نیست و با این حال کلی وسیله جای جای قلمرو این حقیر رو پرکرده؛ از سمت چپش که تخت دو نفره سیاه رنگ بود نگاهش رو چرخوند و از رو کمد فلزی چهار قفسه ی مختص وسایل، که معمولا هرچی دم دستمون بیاد _ فرقی نمیکنه چی باشه، همون وسایلی که وسط اتاق پخش میکنیم _ توش میندازیم و تلویزیون 21 اینچ مشکی عبور داد و یه نگاه گذرا به کمد کتاب خونه و میز کامپیوتر و یخچال انداخت، نهایتا که به در خورد (نگاهشو عرض کردم) و به نتیجه ای نرسید، رفت و نشست روی تخت.
واسه اینکه فکرشو بهم بریزم با یه تشر آروم بهش گفتم : چیه پسر؟ چرا خشکت زده؟ چی میخوری؟ چایی یا نسکافه؟
مثل آدمایی که بخوان چندتا جواب رو با هم بدن گفت : چای یا نسکافههههه!!؟؟ اصلا ولش کن بیا بشین بگو ببینم، ها این چیزی که گفتی یعنی چی؟
کدوم؟
همین چیزی که گفتی نمیدونم گمشدههامو فراموش کردم، فراموش شدههامو گم کردم، فراموش کردم گم شدم...
پریدم وسط حرفش و گفتم: هر هر هر!! شیرین بیان! حلوای تر! عجله نکن باش تا برم آب جوش بذارم، قوری رو برداشتم و به سمت در راه افتادم که اومد دستم رو گرفت و گفت : جان من بیخیال شو... من چیزی نمیخوام، تو رو خدا بشین تکلیف دل ما رو روشن کن و بعد من و کشوند سمت تخت.
قوری به دست نشستم کنارش و بهش گفتم ببین حامد جان یه وقتایی احساس میکنی دل تنگی ولی نمیدونی دلتنگ چی؟ احساس میکنی دلت گرفته ولی نمیدونی از چی؟ احساس میکنی خستهای و بریدی از خودت و زندگی و همه ی اطرافیانت، اینجاست که یه احساس غربت به جونت میافته و فکر میکنی تنها ترین تنها بشر روی زمینی که هیچ گوش شنوایی تاب شنیدن درد دلاتو نداره، و در این لحظه ست که میری سمت وسایل شخصیت و گوشی و هندزفری رو برمیداری مثل یه آدمی که تمام کشتیهاش غرق شده باشه خرامان خرامان میری دنبال یه جای ساکت و آروم مثل زیر پله ای، حیاطی، ... جایی که بشینی یه آهنگ غمگین گوش کنی که مثلا آروم بشی، که برعکس داغون داغونت میکنه، لِهِ لِه ...
ولی من میگم اینکارو نکن، برو قرآن خدا رو بردار که فرمود : «فیهِ شفاءٌ لِنّاسِ» دوای دردت اون جایی که میفرماید آی آدمی که دلت گرفته آی کسی که دنبال یه سنگ صبوری!!!
حواست کجاست؟ آرام دلت دست خودمه، یه هم زبون، یه کسی که از وجود خودته، نیمه ی گم شده ت...
یه لبخند ملیح نشوند گوشه لبشو گفت یعنی میگی....
از جام پا شدم و گفتم یعنی شو من بهت میگم البته بعد از اینکه قوری رو بذارم و آب جوش بیاد، راستی نگفتی چی میخوری؟
گفت خب معلومه: چایی که تو اتاق خودمون هست، نسکافه لطفا...
به سمت در رفتم و بهش گفتم: چیز دیگه ای میل نداری؟ جان من تعارف نکن بچه پررو...
و بعد از اتاق بیرون اومدم و رفتم سمت آشپز خونه.
و در این جا بنده به شما دوستان عزیز توصیه میکنم تشریف ببرید برای یک بار هم که شده یه چایی دبش واسه خودتون بذارید که به گمانم الان بدجور میچسبه، آخه احساس میکنم چشاتون کمی خسته ست.
انشالله ادامه داستان رو در قسمت بعد مطالعه بفرمایید...
به خدا سپردمتون ...
[1] ترجمه : کجایی مهندس!!!!!؟؟؟؟